فاطمه خانمفاطمه خانم، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

وقتی تو هستی...برای که بنویسم عزیز دلم

آماده شدن برای جشن پایان سال تحصیلی

سلام عزیز دلم فاطمه جون امروز تا چشمای قشنگتو باز کردی به بابایی گفتی امروز باید برم تمرین برای جشن.منظورت جشن پایان سال که قراره سه شنبه براتون توی سالن ارشاد بگیرن بود.بابایی هم با کلی ذوق گفتن تو چه نقش داری؟نمایش بازی میکنی؟گفتی هم شعر،هم قرآن،هم نمایش.بابایی گفتن تو نمایش چه نقشی داری؟تو هم با کلی ذوق گفتی نقش چغندر.اینم قیافه بابایی تو هم شعر قشنگتو خوندی که بابا متوجه بشن: دونه ها دونه ها سر از خاک در میارن برگ میدن ساقه میدن چقندر میشن بابایی تازه متوجه شدن منظورت چیه .خلاصه آماده شدی و همراه بابایی رفتی مهد.امیدوارم که موفق باشی عزیز دلم.     ...
4 خرداد 1393

بدون عنوان

 ب ه نام خدا امروز آخرین روز در سال 92 بود که به مهد کودکت رفتی عزیزم.وقتی اومدم دنبالت خیلی خوشحال شدی چون با خاله زهرا با هم اومده بودیم.بالاخره خاله زهرا رو به مربیت خانم عباسی(خاله زهرا) نشون دادی.قربون او ذوقت برم.بعد با هم رفتیم برا خاله زهرا لباس عروس انتخاب کنیم.انشالله 93/1/15 عقد خاله زهرا هست.به سلامتی انشالله.
26 اسفند 1392

بدون عنوان

به نام خداوند بخشنده و مهربون     اینجا میام تا برای دختر نازنینم فاطمه خانم گذرای زندگی شیرینش رو بنویسم،به امید روزی که خود نازنینت بیای اینجا و ادامه بدی ...
20 اسفند 1392
1